نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم ای
چندوقتی ست که هر شب به تو می اندیشم
به توآری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به صبوری به شکیبایی تو
شبحی چندشب است آفت جانم شده است
اول نام کسی وردزبانم شده است
درمن انگار کسی درپی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفرسبز چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تادل خویش
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگی اش
میشود یک شبه پی برد به دل دادگی اش
آی بی رنگ تر ازآینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هرشبه تصویر تونیست؟
یااگر این شبح هر شبه تصویر تونیست!
پس چرا رنگ تو وآینه انقدر یکی ست
خوب دانم که تویی این شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش...
فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
ازخبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست
به اعتماد هیچ شانه ای اشکـ نریز
و به اعتبار هر اشکـی شانه
نباش
که روزگار،روزگار دروغ
است...
لبــخَنـב بزَن…
بـבون انتظـــآر پاسخـﮯ از
בنیــــآ….
بـבان روزی בنیا آنقَـבر شَرمَنـבه مـ ﮯشوב
کــِ بهـ جـــآﮯ پآسخ
لبــخَنـבت
بآ تَمـــــآم سازهــــــآیَت مـﮯ رَقصَـב…/
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
دِ لتنگــ ـ تـ ـ ـو و باتـ ـ ـو بودنـ ــ و بُرای تـ ـ ـو ماندنـــ تا ابـُ ــ ــد
کاشـ ـ ـ می توانستُـ ــم سنگینیـ ــ بغضمــ را ب ر شیـ ـ ـشهـ
دلتنگیـ ــ خداوندیتـ ــ بِزنمــ تا سکوتتــ ــ را بِشکنمــ ـ
غُرقــ ـمــ در دلتنگیـــ بدون ت و دلـ ـ ـمـ وجودمـ خ ـ ـ ـواهد مرد